محمد کلاس بود. داشتیم میرفتیم دنبالش. تو راه تو بلوار وسط خیابون یه اسب خیلی قشنگ بود. میخواستم بگم محمد این اسبو ببین. یادم اومد محمد نیست. جالبش اینه که همون موقع داشتم به باباش میگفتم از کلاس که برگشت ببینیم اگه خوشش اومده برا همه دوره ثبت نامش کنیم. با دیدن اسب ذهنم محمد رو صدا کرد.

مادریست دیگر. با دیدن هر زیبایی ذهن زیباترین موجودش را می کاود. و برای هر مادر زیباترین، فرزندش است.