جشن تولدچه
9 تمام
امروز 9 ساله میشه مادر شدن من و 9 ساله میشه پسرم و 9 ساله میشه زندگی شیرینی که روز به روز شیرین تر میشه با وجود محمد و بزرگ شدنش و قد کشیدنش و آقا شدنش.
این روزها خیلی از دیدن محمد، از وجودش، از حرف زدنش، از مدرسه رفتن و مشق نوشتن، از مسجد رفتنش، از خرید رفتنش، از کتاب خوندنش، از غرق شدنش تو کتاب و نشنیدن صدای من وقت مطالعه، از مهربونیش با خواهرش، از دادن یه ساندویچ از ساندویچای ناهارش به دوستش، از اومدنش از مدرسه و سلام گفتنش، از جک تعریف کردنش، ..... ، از وجودش لذت میبرم و خدا رو شکر میکنم.
به قول باباش یه پسر بچه تمام عیار شده.
وارد دهمین سال زندگیش میشه. خدایا دهمین سال رو براش مبارک گردان.

هدیه تولد
دیروز بعد از مهمونی رفتیم خونه عمه نجمه. کلی با پسر عمه ها بازی کامپیوتری و غیر کامپیوتری کردن و خوش گذروندن.
بابا امین بعد از استراحت عصرگاهی برگشتن خونه و هدیه محمد رو آوردن و شام خریدن و اومدن خونه عمه.
عمه پسرا رو فرستادن پودرکیک خریدن و یه کیک خوشمزه درست کردن.
شام خوردیم و به زور بچه ها رو تو خونه بند کردیم که مراسم رو اجرا کنیم. میخواستن برن محوطه بازی کنن.
نشوندیمشون و کیک رو آوردیم. وقتی بهش اسکوتر رو دادیم خیلی خوشحال شد.
کیک نخورده رفتن تو محوطه و بازی کردن.
روز خوبی بود. بچه ها که پایین بودن، برای نصب تلویزیون ال ای دی جدید عمه اینا اومدن و وقتی نصب شد بچه ها اومدن خونه. بعد هم برگشتیم خونه و محمد خوابید.
صبح که برا فوتبال مسجد صداش کردم، خواب خواب بود. تو خواب ازش پرسیدم میخوای بخوابی؟ سرشو آورد پایین. گفتم نمیری فوتبال؟ سرشو برد بالا. ساعت 8 بیدار شد و مشغول کتاب خوندن شد. ما که بیدار شدیم، صبحانه خورد و با بابا رفتن مسجد. میخواست اسکوترش رو ببره. بهش گفتیم بذار تو ماشین بابا. اونجا ببین چطوره اوضاع. اگه میشد ببرش. که البته نمیشد و بابا اسکوتر رو آوردن خونه.
امیدوارم بهش خیلی خوش بگذره.

این ژیله رو امسال برا محمد بافتم. میخواستم بهش به عنوان هدیه بدم که دیدم احتمالا بی مزه ست براش. در جریان تمام مراحل بافتش بوده خودش.
روز تولد و برنامه شلوغ ...
امروز تولد محمده. چند تا برنامه دعوت بود.
- اجتماع خانوادگی دانش آموزان مدرسه شون. 9 صبح تا بعد از ظهر
- یه دعوت از طرف مسجد نزدیک مدرسه برا اردوی یک روزه به مجتمع تفریحی صنایع فولاد که از طرف مدرسه فقط به بعضی از بچه ها دادن دعوتنامه رو. 9 صبح تا 4 بعد از ظهر
- برنامه هر جمعه فوتبال مسجد از 7 تا 9 صبح
- یادواره شهدای مسجد محله که عضو اونجاست.
چند روز بهش گفتم دوست داری تولدت خودمون باشیم و خصوصی باشه یا یه عده ای رو دعوت کنیم و شلوغ باشه؟ گفت من روز تولدم وقت ندارم که. اول میخوام برم فوتبال با مسجد. بعد اردوی صنایع فولاد. یه ساعت استراحت. بعد برا نماز میرم مسجد و یادواره شهدای مسجد.
قبلش هم هی غر میزد حالا باید همه برنامه ها 19 آبان باشه؟ تو دلم گفتم دیگه جمعه آخر قبل از محرم همه میخوان خودکشی کنن از خوشی.
انتخاب بین مورد 1 و 2 رو به عهده خودش گذاشتیم. بعد از 20 دقیقه صحبت تلفنی با دوستش آرین تصمیم گرفتن برن اردوی صنایع فولاد.(دوتاشون دلشون همینو میخواست. ما هم گذاشتیم تصمیم خودشون رو اجرا کنن. وگرنه من برنامه خانوادگی مدرسه رو ترجیح میدادم.)
خلاصه آقا پسر ما امروز وقت نداشتن براشون تولد بگیریم.
لذت های مادرانه
دیروز میخواستیم بریم مهمونی. جایی که میخواستیم بریم اون طرف رودخونه بود. دور نبود زیاد اما نزدیک هم نبود. برنامه من به این که با تاکسی بریم. اما بچه ها صبح زود بیدار شدن و فرصت پیاده رفتن داشتیم. از محمد نظر خواهی کردم گفت پیاده بریم. مریم هم که معلومه با کالسکه موافق تر از هر چیز دیگه ست.
راه افتادیم. خیلی خوش گذشت. با بچه ها از روی پل نادری رد شدیم. اول و آخر پل برای قسمت پیاده رو نرده گذاشتن که موتوری ها نتونن برن رو پیاده روی پل. ما هم نتونستیم با کالسکه به صورت نرمال بریم. میخواستم مریم رو پیاده کنم و کالسه رو رد کنم. محمد گفت بلندش کنیم؟ عزیزم جلوی کالسکه رو گرفت و من پشتش رو از روی نرده ها ردش کردیم.
خب احتمالا فقط یه مادر میفهمه من از همین پیشنهاد و کار ساده چه حس عمیقاً خوبی داشتم.
پ.ن: زندگی کردن در مرکز شهر خیلی لذت بخشه. خیلی از لذت ها و خوشی های این روزهای من با محمد به همین مساله مربوط میشه. روزی هزار بار خدا رو شکر میکنم برای این مسیر که جلوی راهمون گذاشت و اومدیم به این خونه.
من -مامان سیدمحمد- این وبلاگ رو برای پسر گلم ساختم تا هر چی دوست داره بنویسه.