کفشدوزک
وقتی میریم میوه فروشی و محمد سفارش انگور میده!
وقتی انگورا رو میشوریم و کفشدوزکا رو به محمد نشون میدم و هدایتشون میکنه به دستش و از آستینش بالا میرن.
وقتی میریم میوه فروشی و محمد سفارش انگور میده!
وقتی انگورا رو میشوریم و کفشدوزکا رو به محمد نشون میدم و هدایتشون میکنه به دستش و از آستینش بالا میرن.
- مامان برگه اش کجاست؟
- فکر کنم رو میزته.
- برگه اش اعتماد به نفسم رو بالای می بره.
و میره تو اتاق برای آوردن برگه.
* محمد پیش دبستانی بوده ولی خیلی از کلمات رو میتونه بخونه.
شنبه ۲۲/۳/۸۹
-مامان
-بله؟
-مریم بلوز و شلوارشو تونسته دربیاره.
- خودش؟
- آره. شُل بودنا. ولی شلوارش نه.شُل نبوده ولی تونسته دربیاره.
شب ازش پرسیدم مریم تونسته بود بلوزشو دربیاره؟
- آره.
- خواب دیدی؟
- نه. واقعی. ..... نمیدونم. شاید خواب دیدم. انقد دست و پا زد که بلوز و شلوارشو درآورد.
امروز محمد رو بردیم بهداشت برای واکسیناسیون کلاس اول و مراقبت بهداشتی.
بعد از کلی معطلی مراقبتش انجام شد: قد پسرم 125 سانتی متر و وزنش 25 کیلوگرم بود.
بعد رفتیم برای واکسن. محمد تو بغل باباش نشست و واکسن ها رو بهش زدن. خیلی مردونه برخورد کرد و فقط گفت آآآآآآآآآآآآآی. اصلا گریه نکرد و خیلی زود هم فراموشش کرد. خونه که اومدیم کمپرس سرد کردم. بروفن بهش دادم و مشغول بازی شد و اصلا مشکلی نداشت. ظهر به بعد کم کم درد ِدستش شروع شد. عصر قبل از رفتن به مهمونی(دیدن خواهر یک ماهه محمد مهدی،نوه عمه من و نوه دایی باباش) بهش بروفن دادم و رفتیم. اونجا متوجه شدم کمی تب داره. بستنی که برامون آوردن دادم خورد. اولش کنار خودم نشسته بود. اما کم کم حالش بهتر شد و پاشد و مشغول بازی شد. شب که برگشتیم خونه، شام خوردیم و وقت خواب گفت دستم درد میکنه. دیدم 4 ساعت از دادن بروفن گذشته و میشه بهش داد. هرچند بهداشت گفت 6 ساعته بدم. از خودش پرسیدم اگه خیلی درد میکنه برات دارو بیارم. گفت خیلی درد میکنه ولی خیلی خیلی درد نمیکنه. میتونم تحمل کنم. گفتم باشه عزیزم. و بهش یه قاشق بروفن دادم و خوابش برد. قربون تحمل کردنش بشم که واقعا درد رو تحمل کرد و اصلا بدخلقی نکرد امروز.
اولین بار از معلمی که وسط سال به مدرسه محمد اومد اسمش رو شنیدم. توصیه میکرد محمد رو ببرم اونجا.
برای نمایشگاه ستاره شناسی انجمن نجوم اهواز که رفتیم، با مسئول انجمن آشنا شدم و بهش گفتم محمد خیلی علاقه به نجوم داره. از محمد سوالایی پرسید و خیلی از آگاهی های محمد خوشش اومد. ایشون هم گفتن کلاسای انجمن نجوم برای بچه ها تو مرکز خلاقیت زیتون برگزار میشه.
از طریق فامیل فهمیدم که مرکزی با این عنوان تو پاداد تاسیس شده. تماس تلفنی من و حضوری خاله ام کاملا ناموفق بود و هیچکدوم از برخوردشون خوشمون نیومد. اتفاقا یکی از دوستانمون هم مدت کوتاهی اونجا کار میکرده و باهاش تماس گرفتیم و فهمیدیم این مرکز تازه تاسیس شده و داره تمام تلاشش رو میکنه که نمایندگی موقتش رو به دائمی تبدیل کنه. خب جایی که نیاز به مشتری داره و داره سعی میکنه خودش رو برای مرکز اصلی موسسه عزیز کنه ، برخوردش این باشه دیگه وقتی نمایندگی رسمی شد و خیالش راحت شد چی میشه؟! این شد که کلا بی خیال این مرکز شدیم.
دیگه چاره ای نبود و باید میرفتیم زیتون. یکشنبه برای دومین جلسه کلاس نجوم محمد رو بردیم. در مورد کارهای موسسه پرسیدیم و بد ندیدیم که برا همه کلاسا ثبت نامش کنیم، به همین خاطر محمد تا آخر برنامه اون روز موند تو مرکز.
معلم محمد گفته بود نمایندگی یه شرکت تهرانی هستن و قبلا زیر نظر وزارت علوم بودن، اما تا حالا جستجویی برا پیدا کردن وب سایتشون نکرده بودم. به لطف گوگل عزیز دو تا موسسه استعداد یابی پیدا کردم که تو اهواز نمایندگی دارن. یکیش همین موسسه مطالعه و خلاقیت کودک ونوجوان بود. دو تا مرکز نمایندگی تو سایت بود. یکی همون زیتون و یکی هم طالقانی. شماره مرکز طالقانی رو از سایت برداشتم و زنگ زدم که گفتن از اونجا رفتن و آدرس جدیدشون رو به من دادن.
دیروز که محمد رو برا روز دوم بردیم زیتون با باباش رفتیم مرکز کیانپارس رو هم دیدیم. مدعی بودن که نمایندگی اصلی اهواز هستن و کاملا طبق سیلابسی که تو سایت گفته شده عمل میکنن و باید گزارش هفتگی و ماهانه به تهران بدن . فضاشون رو بهتر از فضای مرکز زیتون دیدم . با خانم حاجی آقایی تماس گرفتم که ببینم تو این مرکز هم کلاس دارن که جوابشون منفی بود.
برنامه روز و ساعت دو تا مرکز هم همزمان بود و نمیشه محمد رو برا نجوم ببریم زیتون و برا بقیه کلاسا ببریم کیانپارس.
مرکز زیتونیه جای کوچک به عنوان آزمایشگاه داشتن. مرکز کیانپارس همچین فضایی نداشت ولی وسایل رو میبردن سر کلاس برای آشنایی بچه ها.
مرکز زیتون کلاسای فوق برنامه کامپیوتر و نجوم هم دارن که مرکز کیانپارس کامپیوتر نداره و نجوم در حد یکی دو جلسه در ماه داره که برای اون هم با انجمن نجوم قراردادی ندارن.
فضای مرکز کیانپارس روشن تره.
هر دو باغچه دارن تو حیاط اما تو مرکز کیانپارس آثار لوبیا کاشتن بچه ها کنار حیاط بود که تو مرکز زیتون چون دور باغچه حصار بود نمیدونم کجا کار میکنن. البته میگفتن بچه ها کار میکنن و حتما یه جوری کار میکنن دیگه. نه؟ دروغ که نمیگن.
برخورد اولیه هر دو تا خوب و محترمانه بود.
تو هر دو مرکز بچه ها بدون کفش بودن. و اتاق بازی و اسباب بازی ساختنی در اخیار بچه ها بود.
مرکز کیانپارس میگفت کلاسا 10 نفره اند، زیتون میگفت 12 نفره.
مرکز کیانپارس محمد رو تو گروه5 تا 7 ساله ها قرار میدن و زیتون تو گروه پیش دبستانی و اول و دوم دبستان.
مرکز زیتون به ما خیلی دوره، مرکز کیانپارس به ما دوره . مرکز کیانپارس خیلی خوش مسیرتره برا وقتی که امین نتونه محمد رو ببره و خودم با تاکسی سرویس بخوام ببرمش.
من از تیپ و طرز لباس پوشیدن بچه های زیتون خوشم نیومد. بچه های کیانپارس مرتب تر و بهنجارهای اجتماعی نزدیکتر بودن.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
مطلب بالا رو یک هفته پیش نوشتم.
نتیجه بررسی های ما این شد که محمد رو فقط برای نجوم ببریم. برای محمد کلاس آزمایشگاه شیمی خیلی جذاب بوده اما خودش و ما میدونیم که نمیتونه سه روز در هفته بره کلاس، اونم مسیر به این دوری. از ظرفی کلاسای قرآنش هم روزهای فرد هستن و اگه میخواست اونجا هم بره سنگین میشد. ترجیح دادیم راحت باشه و فقط نجوم بره که خیلی دوست داره.
پ.ن: اعتبار این مطلب به همون زمان نوشتنش یعنی خرداد 89 مربوط میشه. ماه های بعد که من پیگیری کردم شنیدم مجوز این مراکز لغو شده. مرکز زیتون سال بعد با یک عنوان دیگه فعالیت میکرد و من دیگه خبری از این مراکز ندارم. این پی نوشت به خاطر کامنتهایی که هر از چند گاهی دریافت میکنم اضافه شده. به نظر میاد دوستان زیادی با جستجو در گوگل به این مطلب میرسن و از من اطلاعات بیشتری میخوان.
چقدر دیدن غذا خوردن محمد برای من لذت بخشه.
دیروز بدون برنامه ریزی قبلی رفتیم یه سوپری جدید. چند مدل صبحانه آماده داشت و به برکت اونا محمد امروز حسابی صبحانه خورد.
نمیدونم چرا اینا انقدر کم گیر میان. اولین بار فمیلیا تو رفاه دیدیم. دفعه بعد که رفتیم خیلی کمتر داشت و دفعه بعدش دیگه نداشت. چند هفته پیش بعد از مدتها رفتیم رفاه و یه نمونه ایرانیش رو دیدیم. اما این سوپری محترم در کیانپارس چندین مدل داشت: Familia - coco Pops - Special K
ما هم از همه شون خریدیم!
۱۹/۳/۱۳۸۹
ــــــــــــــــــــــــــــــــ
این مطلب رو ۱۹ خرداد تایپ کرده بودم اما به دلیل قطع بودن اینترنت تا امروز ثبت نشد.
یه روز صبح با همدیگه رفتیم پارک نزدیک خونه. انقدر هوا گرم بود که پسرم نتونست زیاد بازی کنه. ۴۰ دقیقه خاک بازی و چوب جمع کردن و عکس گرفتن، هم عکس گرفتن من از محمد و هم عکس گفتن محمد از من و مریم.
این چرخ و فلکه خراب بود و فقط دکور عکس گرفتن شد. بقیه وسایل هم به خاطر فلزی بودن و گرما قابل استفاده نبودن. تازه ما ساعت ۱۰ صبح رفته بودیم که مثلا هوا بهتر باشه!!

محمد کلاس بود. داشتیم میرفتیم دنبالش. تو راه تو بلوار وسط خیابون یه اسب خیلی قشنگ بود. میخواستم بگم محمد این اسبو ببین. یادم اومد محمد نیست. جالبش اینه که همون موقع داشتم به باباش میگفتم از کلاس که برگشت ببینیم اگه خوشش اومده برا همه دوره ثبت نامش کنیم. با دیدن اسب ذهنم محمد رو صدا کرد.
مادریست دیگر. با دیدن هر زیبایی ذهن زیباترین موجودش را می کاود. و برای هر مادر زیباترین، فرزندش است.
فردا روز مادره و من میخوام از پسرم تشکر کنم. پسری که منو مادر کرد. که با تک تک وقایع تولدش باعث غرور مادرانه من شد. با تک تک اتفاقات بعد از تولدش باعث مباهات من به داشتنش میشه. و انقدر تو این روزهای داداش شدنش به من کمک کرده که سختی تولد فرزند دوم رو حس نکردم.